مرجع بهترین های اینترنت

دانلود تمامی آنچه نیاز دارید

مرجع بهترین های اینترنت

دانلود تمامی آنچه نیاز دارید

نغمه یخ و آتش

نغمه یخ و آتش

 

             جرج آر. آر. مارتین 


                    جلد اول (بازی شاهان) 

 

 

 

مترجم: سحر مشیری  



آه، قانون! 

در برابر هفت شاهد، هفت شتر قربانی شد: 

1- در مورد تکثیر و پخش محتوای این فایل شکایتی نیست. 

از جمله پخش کردن در اینترنت (مثل آپلود کردن و گذاشتن در سای تها)، تکثیر روی انواع دیسک، پرینت گرفتن، نشر کاغذی، تولید کتاب صوتی... هر نوع تکنولوژی پیشرفته تر آینده یا در صورت نابودی تمدن حک کردنش روی سنگ...  

کلاً راحت باشید. 

2- از هر نوع حذف و اضافه و تحریف (سانسور) بپرهیزید. به نفع خودتان است. نفرینی روی محتوای این فایل هست که تا هفت نسل شما و فرزندانتان را عذاب خواهد داد. 

نفرین مذکور بسیار سطح بالا است و موارد زیر را شامل نمی شود: 

          خلاصه کردن به شرط اینکه به قصد دور زدن نفرین نباشد. 

          نمونه آوردن. 

          تصحیح غل طهای املایی، نگارشی، تلاش برای بهبود سطح ترجمه... این ها کار پسندید های هستند.  

سرآغاز 

وقتی جنگل در اطرافشان شروع به تاریک شدن کرد، گرد[1] با اصرار گفت: »دیگه باید برگردیم. وحشی ها مرده اند.«  

سر ویمار رویس[2] با مختصری لبخند پرسید: »مرد هها تو رو            میترسونن؟« 

گرد دم به تله نداد. پیرمردی با بیش از پنجاه سال سن بود و آمدن و رفتن این بچه اشرافی ها را دیده بود.

»مرده، مرده است. ما کاری با مرد هها نداریم.« 

رویس به آرامی پرسید: »اونا مرده ند؟ چه مدرکی داریم؟« 

»ویل[3] اونا رو دیده. حرفش که می گه مرده اند، برای من مدرک کافیه.« 

ویل می دانست که دیر یا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که دیرتر  میشد. اظهار نظر کرد:

»مادرم به من گفته که مرده ها حرفی برای گفتن ندارند.« 

رویس جواب داد: »دایه ی من هم همینو بهم گفته، ویل. هیچ وقت چیزی رو که در آغوش  زنها می شنوی، باور نکن. حتی از مرده ها هم می شه چیزهایی یاد گرفت.« انعکاس صدایش در هوای نیمه روشن، زیادی بلند بود. 

گرد خاطر نشان کرد: »راه طولانی در پیش داریم. هشت، یا شاید نه روز. و داره شب     میشه.« 

سر ویمار رویس بی علاقه به آسمان نگاه کرد. »هر روز حدود این موقع شب می شه. از تاریکی می ترسی، گرد؟« 

ویل متوجه تنش دور دهان گرد شد، و خشمی که به زحمت در چش مهای زیر کلاه سیاهش مهار شده بود.

گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذرانده بود، از پسربچگی و کل مردانگی، و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود. اما موضوع بیش از این بود. پشت غرور جریحه دار شده، ویل می توانست چیز دیگری را در پیرمرد حس کند. می شد آن را چشید؛ فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزدیک  میشد. 

ویل در بی قراری او شریک بود. چهار سال را روی دیوار گذرانده بود. اولین بار که به آن طرف دیوار فرستاده شده بود، تمام قص ههای قدیمی به سرعت به یادش آمده بود و دل و روده اش را آب کرده بود. بعداً به


این موضوع خندیده بود. اکنون تجربه ی صدها گشتزنی را داشت و سرزمین تاریک بی انتهایی که جنوبی ها جنگلِ اشباح می نامیدند، دیگر چیزی نداشت که او را بترساند. 

تا امشب. امشب چیزی فرق داشت. این تاریکی شدتی داشت که موهایش را سیخ می کرد. نه روز بود که می رفتند؛ به شمال و شمال غرب و سپس دوباره به سمت شمال، دورتر و دورتر از دیوار، به دنبال رد یک گروه از مهاجمین وحشی. هر روز بدتر از روزی بود که قبل آن گذشته بود. امروز بدترین بود. باد سردی از سمت شمال می وزید و درختان را مانند موجوداتی زنده به جنبش می انداخت. ویل تمام روز حس کرده بود که چیزی تماشایش می کند؛ چیزی سرد و آشت یناپذیر که از او خوشش نم یآمد. گرد نیز آن را حس کرده بود. ویل با تمام وجود می خواست که چهارنعل به سمت امنیت دیوار بتازد، اما این احساسی نبود که با فرمانده ی خودش مطرح کند.  



[1] Gared

[2] Ser Waymar Royce

[3] Will