ای پدر ای با دل من همنشین
ای صمیمی ای بر انگشتر نگین
در صداقت برتر از ایینه ایی
در رفاقت با دل بیکینه ایی
بابای عزیزم هنوزم رو رفاقتت حساب میکنم
بیا تو خوابم که خیلی دلتنگتم
روح همه پدرای آسمانی شاد
روزت پدر، می آید و بدجور دلتنگم
یاد تماس آخرت، آن آخرین زنگم
آن روزهایی که نفهمیدم حضورت را
امروز با دنیای خالی از تو در جنگم
پدر مثل خودکار می مونه
شکل عوض نمی کنه
ولی یه دفعه می بینی که نمی نویسه
مادر مثل مداد می مونه
هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی
تا اینکه تموم می شه
پدر عزیزتر از جانم! قاب عکست از آن بالا به من لبخند میزند. می گویم: خدا جان! اجازه بده که فقط یکبار دیگر صدایش را بشنوم و یک بار دیگر او را در آغوش بگیرم. فیلمهایی که از تو ضبط کردهام را می گذارم. اشک میریزم و صفحه نمایش را در آغوش میگیرم. میترسم کسی سر برسد و بگوید که دیوانه شدهام اما من فقط دلتنگم. دلتنگ کسی که پشت و پناهم بود.
دلتنگم برای او که تا بود، نمیدانستم امنیت و بخشش و مردانگی همه ی ی با او معنا میشود. کاش می شد فرصتهای رفته را جبران کرد، کاش میآمدی و من میگفتم که دیگر قدر تو را میدانم. حالا که جسم تو اینجا نیست، سعی می کنم خاطراتت را زنده کنم؛ غرور و نجابت، پاکی و صفای قدم، سنگینی سکوت و نگاههای نافذ تو را به خاطر میآورم.
ریز ریز مثل بارانهای طولانی و بیشتاب ساعتها اشک میریزم. اگر کسی اشکهایم را دید، به من می گوید که باید صبر کنم. چه میگویند؟ در مرگ تو صبر؟ این تو بودی که به من صبر را یاد میدادی، حالا که تو نیستی، چه کسی به من از صبر بگوید تا حرفش را باور کنم؟ نیشخند میزنم. خون از چهارگوشه جگرم میچکد اما در ظاهر صبر می کنم و اشکهایم را از دیگران پنهان میدارم.
به پاس اولین بوسه ای
که پدرم به رسم مهر
در اوّلین ساعات تولد به گونه ام زد
به یاد سوزنده ترین بوسۀ آخر
که من به رسم وداع به صورتش زدم
یادش را گرامی میدارم
نثار روح همه ی پدرانی
که دیگر بین ما نیستند.
پدر مرا ببخش
مرا ببخش که هرگز برای نبودت
جلوی دیگران اشک نریختم
که نکند دلشان بگیرد
مرا ببخش که عشق به تو را پنهان کردم
تا نخواهند دیگران ناراحت شوند
مرا ببخش که دلتنگیهایم برایت را پنهان کردم
تا دیگران نفهمند و غم و غصّه بخورند
مرا ببخش امّا من دوستت دارم
روزت مبارک فرشته قلب من
دلم برای روزهایی تنگ است
که می دانم باز نخواهند گشت
برای پدرم که دیگر حضورش را
احساس نخواهم کرد
به راستی که چه زود دیر می شود
پدرم روزت مبارک…
ان قدر وسوسه دارم بنویسم که نگو
تو کجایی پدرم؟
ان قدر حسرت دیدار تو دارم که نگو
بس که دلتنگ تو ام از سر شب تا حالا
انقدر بوسه به تصویر تو دادم که نگو
جان من حرف بزن امر بفرما پدرم
ان قدر گوش به فرمان تو هستم که نگو
کوچه پس کوچۀ این شهر پر از تنهاییست
ان قدر بیتو در این شهر غریبم که نگو
پدر ای یاد تو آرامش من
امشب از کوچۀ دلتنگی من میگذری؟
جان من زود بیا بغلم کن پدرم
ان قدر حسرت آغوش تو دارم که نگو
به خدا دلتنگم
رو به رویم بنشینی کافیست
همه دنیا به کنار
اگر چه از دور ولی من تو را میبوسم
ان قدر خاک کف پای تو هستم که نگو
یادت گرامی روحت شاد
ای کاش کنارم بودی همین یک شب را
ای پدر مهربانم اگر چه به کنارم نیستی امّا
وجود تو را همیشه در کنارم حس میکنم
و می دانم همیشه مواظبم هستی
دوستت دارم و همیشه دل تنگم
که فقط یکبار دیگه دستانت را بگیرم
و بگویم روزت مبارک بابای عزیزم…
پدر از دست رفته ام! به تو فکر میکنم و آرام میشوم. دلم میخواهد برایت بنویسم، بدهم فرشتهها تا برایت بیاورند. مینویسم و میآیم سر آرامگاهت میخوانم. تو کجایی؟ آیا در آرامگاه هستی؟ یا در این قاب عکس که هرگاه دلم برایت تنگ میشود؛ آن را غرق بوسه می کنم. دوست دارم برای تو بنویسم و با تو حرف بزنم تا شاید دلتنگیام کم شود اما پدر از دست رفتهام، تو را به جان مادر با من حرف بزن.
صدای تو را میخواهم تا آرام شوم. میخواهم از من چیزی بخواهی تا بگویم: چشم! میخواهم سراغم را بگیری. اما نمی گیری. باورم نمی شود که دیگر نتوانم صدای تو را بشنوم. هر وقت پیرمردهای تسبیح به دست را میبینم، یاد تو میافتم، می گرداندی و میگردانی. میگفتم: بابا! تسبیحت را به من بده تا ذکر بگویم. میگفتی: تو با انگشتهایت ذکر بگو. دستانت را به من بده، میخواهم با انگشتهای تو ذکر بگویم.
گاهی هراسناک از جا برمیخیزم و بهانهات را میگیرم. به اتاق خالی تو میروم. روی کتابهایت خاک نشسته است و من به اندازه هر ذره گرد و غبار هزار هزار بار غصه میخورم. دلم میخواهد اینجا بودی و برایم کتاب میخواندی. آنجا که لقمان به پسرش میگوید که پدر و مادر را شکرگزاری کن و من بخاطر تو شکرگزاری کنم و از تو بخاطر همه ی یچیز تشکر کنم.
بابا جان! قلبم خالی است. مرگ تو با تهی شدن وجود من برابر بود. انگار چیزی را گم کردهام و ان چیز تو هستی. ندیدن و نبودن تو برایم سخت است. دیگر منزل پدری برای من چه معنی میتواند داشته باشد؟ وقتی تو نیستی تا باغچه ها را آب بدهی؟ تو نیستی تا در را به روی ما باز کنی و ساکت و آرام یک گوشه بنشینی و بازی بچهها را نگاه کنی. خانه خالی است، قلب ما خالی است.
تکتک سلولهای بودن ما درد میکند. حالا دیگر من از چه کسی سراغ بچگیهایم را بگیرم؟ خاطره اولین کفشهایی را که برایم خریدی، چقدر دوست داشتم. یک بار دیگر تعریفش کن. فقط من بودم و تو. خودمان دو تا رفتیم. چقدر خوب بود. یک خاطرهای هم داشتی که همیشه از بچگی من تعریف می کردی و به من میخندیدی. چقدر عصبانی میشدم از دستت.
حالا بیا و ان خاطره از کارهای بچگانه مرا هزار بار بگو. دیگر نه از عصبانیت سرخ میشوم و نه خجالت میکشم، لبخند میزنم و به آهنگ صدای تو گوش میدهم و ذوق می کنم. دوست دارم بگویم: بابا و تو بگویی: جان بابا؟ انوقت بدانم که سر حال و خوشحال هستی. ان وقت خودم را برایت لوس کنم. بابای خوبم! دیشب توی خواب گریه کردم. وقتی میخوابم تو را میبینم. چقدر خوابیدن را دوست دارم.
سلام پدر! بالاخره آمدم سر مزار تو. بالاخره وقت کردم که با تو خلوت کنم. اشکهایم را نیاوردهام. فقط حرفهایم را آوردهام و درد دلهایم را. آمدهام سلام کنم و با تو حرف بزنم. یادت هست چقدر به ما سفارش می کردی مهربان باشیم؟ چه سوال مسخره ای! معلوم است که یادت هست. بابا جان! ما دیگر مهربان نیستیم. تو نیستی که هر از گاهی یادمان بیاوری که چه چیزهایی را یادمان داده بودی.
تو نیستی و ما هرکدام یک گوشه شهر، یک طرف این دنیا توی لاک خودمان فرو رفتهایم. انگار دیگر دلیلی برای دور هم جمع شدن نداریم. حالا نگو که آمدهام گلایه کنم. دستهایم را نگاه کن. چشمهایم را ببین. در غصه دوری تو تکیده شدهاند و من از این ناراحت نیستم. حاضرم از این تکیدهتر و لاغرتر شوم اما تو را به من برگردانند.
دلم میخواهد صبح از خواب بیدار شوم و ببینم کودکی شدهام و تو با صدای بلند میگویی: نان سنگک خریدم؛ بیایید تا گرم است. تا ما یکی یکی بیاییم و… تو نیستی و دیگر نه نانها طعم زندگی میدهند و نه قلقل سماورها صدای خوشبختی میدهند. حتی کوچه پس کوچه شهر پر از تنهایی است. احساس میکنم غریب و بیکس هستم. امشب از کوچه دلتنگیِ من بگذر تا صدای قدمهایت را شماره کنم.
تا دنبال قدمهایت بدوم، خاک پایت را بر چشمهایم بکشم و پای تو را ببوسم. تا تو دست بر سرم بکشی و دلداری بدهی. با ان صدای گرم بگویی:«بلند شو و محکم باش فرزند!» و من بخاطر قوت این صدا هم که شده، سر پا بایستم. هوا تاریک شده و باید بروم. کاش تا ابد اینجا مینشستم. اما برمیگردم پدر. زود برمیگردم. بدرود.
متن برای روز پدر فوت شده
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
تا با پدرم بودن را بیشتر احساس میکردم
کاش میشد دوباره تو آغوشش برم
و بهش بگم دوستش دارم
بهش بگم بابا زندگی بیتو معنا نداره
کاش میشد فرصتهای از دست رفته رو جبران کرد
بابا خیلی دوست دارم دلم برات تنگ شده
خدایا مواظب بهترینم باش
وقتی پدر نیست
انگار زندگی هم نیست آرامش هم نیست
وقتی پدر نیست
انگار همه چیز عوض شده
وقتی پدر نیست
انگار زندگی با هیچ چیزی شیرین نمیشه
وقتی پدر نیست
انگار خندهها از هزاران گریه تلخ تر میشه